بهترین مکان برای نمایش تبلیغات شما بهترین مکان برای نمایش تبلیغات شما بهترین مکان برای نمایش تبلیغات شما بهترین مکان برای نمایش تبلیغات شما

آخرین نطرات کاربران

امکانات جانبی



شاخ نبات حافظ

بازدید: 512
دسته بندی: مطالب مفید,ادبی,,
شاخ نبات حافظ

شیراز - خبرگزاری مهر: نسبت "جهان ملک خاتون" به عنوان شاخه نبات حافظ، بیشتر از دیگر نسبتهایی که افکار عمومی برای وی معشوقه سازی می کنند، مطرح شده اما واقعیت این است که وی شاعره شیرازی زمان حافظ بوده که در سایه بزرگی "خواجه اهل راز" هیچگاه دیده نشد.

به گزارش خبرنگار مهر در شیراز، جهان ملک خاتون شاعری بود که در زمان حافظ و هم عصر با او یعنی قرن هشتم در شیراز می زیسته است و دیوانی با بیش از پنج هزار بیت شعر نیز دارد.

جهان ملک یکی از شاهزاده های دوره حافظ و دختر شاه مسعود، برادرزاده شیخ ابواسحاق اینجو بود و بعد از اینکه پدرش کشته می شود در حمایت شیخ ابواسحاق یعنی عموی خود قرار می گیرد اما بعد از اینکه امیرمبارزالدین بر شیراز حکومت می یابد او در شیراز زندگی می کرده و احتمالا روزگار سختی را نیز می گذرانده زیرا کسانی بر شیراز حاکم شده بودند که عمویش را کشته اند و جهان ملک نمی توانسته در ین شرایط روزگار شیرینی داشته باشد اما بعد از امیرمبارزالدین، شاه شجاع می آید و جهان ملک شاه شجاع را مدح می کند.

در منابع مختلف پیرامون زندگی این شاعر چنین آمده است که جهان ملک در زندگانی خویش دو بار همسر گرفته که بار نخست به همراه همسر خود راهی کرمان و مقیم آنجا شده است. وی با از دست دادن فرزندش "سلطان بخت" و نیز درگذشت همسرش به شیراز بر می گردد و چون در شیراز خویشاوندی نزدیک جز عمویش "شیخ ابو اسحاق اینجو" برایش نمانده، به او پناهنده شده و به دربار او می رود.

شیخ ابو اسحاق اینجو سلطانی ادب دوست و شاعر نواز و دربار او جایگاه آمد و رفت شاعران بزرگی چون حافظ بوده است.

جهان خاتون به این نشستهای شاعرانه دل بسته و هماورد حافظ شده است. در دیوان وی بسیاری از غزل ها به همزبانی با حافظ و یا در پاسخ وی سروده شده و پیداست که میان جهان ملک خاتون و حافظ آشنایی های شاعرانه بوده است. برخی ها از جمله بعضی از پژوهشگران جهان خاتون را همان شاخ نبات حافظ دانسته اند.

در این نشستها امیران و وزیران نیز بودند و یکی از آنان خواجه امین الدین جهرمی، ندیم ابواسحاق بود که وی پس از چندی شیفته جهان خاتون می شود و او را خواستگاری می کند اما جهان خاتون به این همسری تن در نمی دهد. امین الدین پافشاری می کند و با پا در میانی شاه ابواسحاق، جهان ملک خاتون می پذیرد و بخشی دیگر از زندگانی خویش را در کنار وی سپری می کند.

در این نشستها البته عبیدزاکانی نیز حضور داشته است. گفته می شود جهان ملک خاتون و عبید زاکانی مشاعره نیز داشته اند و حتی عبید زاکانی برخی مواقع اشعار او را به طنز می کوبیده است.

جهان ملک در غم از دست دادن فرزند خود "سلطان بخت" نیز چنین می سراید:
دردا و حسرتا که مرا کام جان برفت
وان جان نازنین جوان، از جهان برفت
بلبل بگو که باز نخواند میان باغ
کان روی همچو گل ز در بوستان برفت
ای دل بگو به منزل جانان تو کی رسی؟
کارام جان من ز پی کاروان برفت

"سلطان بخت" من به سر تخت وصل بود
آخر چرا به بخت من او ناگهان برفت؟

جهان ملک ستاره ای که در سایه خورشید زمان خود مخفی ماند

وفات جهان‌ملک خاتون بعد از سال784 اتفاق افتاده‌ است اما وی مانند سایر شاعران این مرز و بوم چندان شناخته نشد.

کاووس حسنلی استاد دانشکده ادبیات دانشگاه شیراز در این خصوص در گفتگو با خبرنگار مهر در شیراز گفت: اشعار جهان ملک متوسط و معمولی بوده است اما از آنجایی که یک زن آنها را سروده، قابل توجه محسوب می شود.

وی از جهان ملک به عنوان ستاره ای یاد کرد که با توجه به حضور شاعر بزرگ عصر خود یعنی حافظ مغفول مانده است و عنوان کرد: حضور حافظ و قبل از آن حضور سعدی در شیراز باعث شده که بسیاری از شاعرانی مانند جهان ملک خاتون که اگر در جایی دیگر بودند شاعری شاخص مطرح می شدند، کم رونق باشند.

حسنلی عنوان کرد: حافظ و سعدی چندان خورشیدوارانه درخشیده اند که ستاره ای مانند جهان ملک خاتون از فروغ و رونق افتاد.

ارتباط جهان ملک و حافظ

وی در خصوص اینکه گفته می شود که جهان ملک خاتون همان شاخه نبات حافظ است نیز گفت: اول اینکه خود مردم خواسته اند که اسم معشوقه حافظ را شاخه نبات بگذارند در حالیکه اصلا چنین امری نیست و آنقدر نیز این موضوع به باور عمومی رسیده که سخت است گفته شود چنین موضوعی وجود ندارد.

حسنلی در عین حال با اشاره به برخی وجوه اشتراک حافظ و جهان ملک نیز بیان کرد: در خصوص جهان ملک خاتون و حافظ چند نکته وجود دارد یکی اینکه جهان ملک شاعر همزمان با حافظ بوده است و دوم اینکه جهان ملک و حافظ هر دو در شیراز زندگی می کرده اند و اینکه جهان ملک در خاندان شیخ ابواسحاق اینجو بوده و از طرفداران وی نیز به شمار می آمده و حافظ نیز به شیخ ابواسحاق علاقه داشته است.

وی گفت: در این رابطه همچنین می توان گفت جهان ملک با امیرمبارزالدین دشمنی داشته و حافظ نیز او را دوست نداشته است و در آخر اینکه جهان ملک و حافظ هر دو شاه شجاع را مدح می کنند و این ویژگیها نمی تواند این دو شاعر را بی ارتباط با هم نشان دهد اما بحث شاخه نبات بودن نیز به نظر می رسد که ارتباط دادن شاخه نبات و معشوق یک شوخی است.

به گزارش مهر، به هر حال جهان ملک خاتون شاعری هم دوران حافظ بوده و بر اثر این هم عصری شاید کمی این دسته از شاعران مورد بی توجهی و عدم شناخته شدن از سوی افراد جامعه قرار گرفته اند که در این خصوص باید با یک برنامه ریزی مناسب چنین مفاخر ادبی استان فارس را بهتر و بیشتر معرفی کرد.

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: دو شنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 17:17 منتشر شده است

برچسب ها : ,,,
نظرات()

داستان درفش کاویانی(نقل از انجمن گفتگوی دینی)

بازدید: 339
دسته بندی: مطالب مفید,ادبی,,


درفش کاویانی در اساطیر ایران، به قیام کاوه آهنگر علیه ظلم و ستم آژی‌دهاک (ضحاک) برمی‌گردد. ضحاک ماردوش شاهی است که در اثر بی عدالتی و ظلم شیطان شانه‌هایش را بوسه می‌زند و از جای بوسه‌ها مارهایی می رویند. ضحاک برای اینکه زنده بماند باید روزانه مغز دو جوان را به مارها ب‌دهد و کاوه آهنگر نیز کسی است که هفده فرزندش قربانی مارها شده است. در این هنگام، کاوه برای آن که مردم را علیه ضحاک بشوراند، پیش‌بند چرمی خود را بر سر چوبی می‌کند و آن را بالا می گیرد تا مردم گرد او آیند. سپس با کمک مردم، کاخ فرمانروای ضحاک خونخوار را در هم می کوبد و فریدون را بر تخت شاهی می نشاند. فریدون نیز پس از آینکه به شاهی رسید فرمان می دهد تا چرم پیش‌بند کاوه را با دیباهای زرد و سرخ و بنفش بیارایند و زر و گوهر به آن بیافزایند و آن را درفش شاهی خواند. و بدین شکل کلمه درفش کاویانی پدید آمد.

.
بعدها نیز هر پادشاهی به آن گوهری می‌افزود تا در شب نیز درفش کاویان بیشتر بدخشد. درفش کاویان نشان جمشید و نشان فریدون نیز نامیده می‌شد

از نظر تاریخی در متون اوستایی و هیچ یک از نوشته‌های بجا مانده از دوران هخامنشی، سلوکی و اشکانی اشاره مستقیمی به درفش کاویانی نشده‌است. پژوهشگران امروزی در مورد اینکه آیا درفش کاویانی جدا از روایتهای اسطوره‌ای یک واقعیت تاریخی بوده‌است محتاطانه برخورد می‌کنند. [۳] بیشتر دانش ما در مورد درفش کاویانی به منابع اسلامی بر می‌گردد. محمد بن جریر طبری در کتاب خود به نام تاریخ الامم و الملوک می‌نویسد: درفش کاویان از پوست پلنگ درست شده، به درازای دوازده ارش که اگر هر ارش را که فاصله بین نوک انگشتان دست تا بندگاه آرنج است، ۶۰ سانتی متر به حساب آوریم، تقریباً پنج متر عرض و هفت متر طول می‌شود. ابوالحسن مسعودی نیز به همین موضوع اشاره می‌کند. ابن خلدون گزارش می‌کند که درفش کاویانی دارای ستاره‌ای بود و چنین اعتقادی وجود داشت که تا زمانی که کسی که این درفش را حمل می‌کند شکست ناپذیر است. [۳] کاوه فرخ بیان می‌کند که بالاترین نشان دوره ساسانی درفش کاویانی می‌باشد و تصویری بازسازی شده‌ای از درفش کاویان بر اساس شاهنامه ارایه می‌دهد.[۴] به هنگام حمله اعراب به ایران، در جنگ قادسیه درفش کاویان به دست آنان افتاد و چون آن را نزد عمر بن خطاب، خلیفه مسلمانان، بردند، وی از بسیاری گوهرها، درها و جواهراتی که به درفش آویخته شده بود، دچار شگفتی شد و به نوشته تاریخ بلعمی عمر خلیفه مسلمین دستور داد تا گوهرهای آنرا بردارند و آنرا بسوزانند.

درفش کاویانی نقشی نمادین در بین جنبشهای با تفکرات ملی گرایانه ایران از آغاز اسلام تاکنون بازی کرده است. یعقوب لیث صفاری در هنگام قیام خود بر علیه عباسیون در شعری که از طرف او برای خلیفة عباسی ارسال شد، چنین نوشت : «درفش کاویان (عَلَم الکابیان ) همراه من است و امیدوارم که زیر لوای آن بر ملتها حکومت کنم » [۵]

در دوران مدرن درفش کاویانی نقشی نمادین در جنبشهای ملی گرایانه و سیاسی داشت. این نماد نه تنها در جنبشهای سیاسی پوپولیست جایگاه خاصی داشت. بلکه نمادی بود که در ملی گرایی مدرن ایران تواماً داری نقشی عقیدتی، فرهنگی و روشنفکری بوده است.[۶]

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: شنبه 14 فروردين 1395 ساعت: 1:22 منتشر شده است

برچسب ها : ,,
نظرات()

فریدون و کاوه آهنگر(نقل از وبلاگ مهر میهن)

بازدید: 326
دسته بندی: مطالب مفید,ادبی,,

زادن فریدون :

از ايرانيان آزاده مردي بود بنام«ابتين» كه نژادش به شاهان قديم ايران و طهمورث ديو بند ميرسيد. زن وي «فرانك» نام داشت. از اين دو فرزندي نيك چهره و خجسته زاده شد. او را فريدون نام نهادند. فريدون چون خورشيد تابنده بود و فره و شكوه جمشيدي داشت. ابتين برجان خود ترسان بود و از بيم ضحاك گريزان. سرانجام روزي گماشتگان ضحاك كه براي مارهاي كتف وي در پي طعمه مي گشتند به آبتين بر خوردند . او را به بند كشيدند و به جلاد سپردند. فرانك، مادر فريدون، بي شوهر ماند و وقتي دانست ضحاك در خواب ديده كه شكستش به دست فريدون است بيمناك شد. فريدون را كه كودكي خردسال بود برداشت و به چمن زاري برد كه چراگاه گاوي نامور به نام « بر مايه» بود. از نگهبان مرغزار بزاري درخواست كرد كه فريدون را چون فرزندي خود بپذيرد و بشير برمايه بپرورد تا از ستم ضحاك در امان باشد.

آگهی یافتن ضحاک:

نگهبان مرغزار پذيرفت و سه سال فريدون را نزد خود نگاه داشت و بشير گاو پرورد. اما ضحاك دست از جستجو برنداشت و سرانجام دانست كه فريدون را بر مايه در مرغزار مي پرورد. گماشتگان خود را بدستگيري فريدون فرستاد. فرانك آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فريدون را برداشت و از بيم ضحاك رو بصحرا گذاشت و بجانب كوه البرز روان شد. در البرز كوه فرانك فريدون را به پارسائي كه در آنجا خانه داشت و از كار دنيا فارغ بود سپرد و گفت « اي نيكمرد، پدر اين كودك قرباني ماران ضحاك شد. اما فريدون روزي سرور و پيشواي مردمان خواهدشد و كين كشتگان را از ضحاك ستمگر باز خواهد گرفت. تو فريدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذيرفت وبپرورش فريدون كمر بست.

بزرگ شدن فریدون:

سالي چند گذشت و فريدون بزرگ شد . جواني بلند بالا و زورمند و دلاورشد. اما نمي دانست فرزند كيست . چون شانزده ساله شد از كوه بدشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگويد پدرش كيست و از كدام نژاد است. آنگاه فرانك راز پنهان را آشكار كرد و گفت « اي فرند دلير، پدر تو آزاد مردي از ايرانيان بود . نژاد كياني داشت و نسبتش به پشت طهمورث ديوبند پادشاه نامدار ميرسيد. مردي خردمند و نيك سرشت و بي آزار بود. ضحاك ستمگر او را به دست جلادان سپرد تا از مغزش براي ماران غذا ساختند. من بي شوهر شدم و تو بي پدر ماندي . آنگاه ضحاك خوابي ديد و اختر شناسان و خواب گزاران تعبير كردند كه فريدون نامي از ايرانيان بجنگ وي بر خواهد خاست و او را به گرز گران خواهد كوفت. ضحاك در جستجوي تو افتاد . من از بيم تو را به نگهبان مرغزاري سپردم تا تورا پيش گاو گرانمايه اي كه داشت بپرورد. به ضحاك خبر بردند. ضحاك گاو بي زبان را كشت و خانه ما را ويران كرد. ناچار از خانه امان بريدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز كوه پناه دادم.»
خشم فريدون
فريدون چون داستان را شنيد خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش كين در درونش شعله زد. رو به مادر كرد و گفت: « مادر ، حال كه اين ضحاك ستمگر روز ما را تباه كرده و اين همه از ايرانيان را به خون كشيده من نيز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست بشمشير خواهم برد و كاخ وايوان او را با خاك يكسان خواهم كرد.»
فرانك گفت: « فرزند دلاورم، اين شرط دانايي نيست. تو نمي تواني با جهاني در افتي.ضحاك ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان كه بخواهد از هر كشور صد هزار مرد جنگي آماده كارزار بخدمتش ميآيند. جواني مكن و روي از پند مادر مپيچ و تا راه و چاره كار را نيافته اي دست به مشير مبرو»
بيم ضحاك
از آنسوي ضحاك از انديشه فريدون پيوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فريدون را بر زبان مي راند. مي دانست كه فريدون زنده است و به خون او تشنه. روزي ضحاك فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فيروز ه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را حاضر كردند. آنگاه روي به آنان كرد و گفت: « شما آگاهيد كه من دشمني بزرگ دارم كه گرچه جوان است اما دلير و نامجوست و در پي بر انداختن تاج و تخت من است. جانم ازانديشه اين دشمن هميشه در بيم است. بايد چاره اي جست: بايد گواهي نوشت كه من پادشاهي دادگر و بخشنده ام و جز راستي و نيكي نورزيده ام تا دشمن بد خواه بهانه كين جوئي نداشته باشد. بايد همه بزرگان و نامداران اين نامه را گواهي كنند.»
ضحاك ستمگر و تند خو بود. از ترس خشمش همه جرأت خود را باختند و بر دادگري ونيكي و بخشندگي ضحاك ستمگر گواهي نوشتند.

دادخواهي كاوه
در همين هنگام خروش و فريادي دربارگاه برخاست و مردي پريشان و داد خواه دست بر سر زنان پيش آمد و بي پروا فرياد بر آورد كه « اي شاه ستمگر ، من كاوه ام ، كاوه آهنگرم. عدل و داد تو كو؟ بخشندگي و رعيت نوازيت كجاست؟ اگر تو ستمگر نيستي چرا فرزندان مرا به خون مي كشي؟ من هجده فرزند داشتم . همه را جز يك تن، گماشتگان تو به بند كشيدند و بجلاد سپردند. بد انديشي و ستمگري را اندازه ايست. بتو چه بدي كردم كه برجان فرزندانم نبخشيدي؟ من آهنگري تهيدست و بي آزارم ، چرا بايد از ستم تو چنين آتش بر سرم بريزد؟ چه عذري داري؟ چرا بايد هفده فرزند من قرباني ماران تو شوند؟ چرا دست از يگانه فرزندي كه براي من مانده است بر نميداري؟ چرا بايد اين تنها جگر گوشه من، عصاي پيري من، يگانه يادگار هفده فرزند من نيز فداي چون تو اژدهائي شود؟» ضحاك از اين سخنان بي پروا به شگفت آمد و بيمش افزون شد. تدبيري انديشيد و چهره مهربان به خود گرفت و از كاوه دلجوئي كرد و فرمان داد تا آخرين فرزند او را از بند رها كردند و آوردند و به پدر سپردند. آنگاه ضحاك به كاوه گفت « اكنون كه بخشندگي ما را ديدي و دادگري ما را آزمودي تو نيز بايد اين نامه را كه سران و بزرگان در دادجوئي و نيك انديشي من نوشته اند گواهي كني.»

شوريدن كاوه
كاوه چون نامه را خواند خونش به جوش آمد. رو به بزرگان و پيراني كه نامه را گواهي كرده بودند نمود و فرياد بر آورد كه « اي مردان بد دل و بي همت، شما همه جرأت خود را از ترس اين ديو ستمگر باخته و گفتار او را پذيرفته ايد و دوزخ را به جان خود خريده ايد . من هرگز چنين دروغي را گواهي نخواهم كرد و ستمگر را دادگر نخواهم خواند.» سپس آشفته به پا خاست و نامه را سر تا به بن دريد و به دور انداخت و خروشان و پرخاش كنان با آخرين فرزند خود از بارگاه بيرون رفت. پيشگير چرمي خود را برسر نيزه كرد و بر سر بازار رفت و خروش بر آورد كه « ايمردمان، ضحاك ماردوش ستمگري ناپاك است. باييد تا دست اين ديو پليد را از جان خود كوتاه كنيم و فريدون والانژاد را بسالاري برداريم و كين فرزندان وكشتگان خود را بخواهيم. تاكي بر ما ستم كنند و ما دم نزنيم؟»

سالاری فریدون :

سخنان پرشور كاوه در دلها نشست. مردم در پي كاوه افتادند و گروهي بزرگ فراهم شد. كاوه با چرمي كه بر سر نيزه كرده بود از پيش مي رفت و گروه داد خواهان و كين جويان در پي اوميرفتند، تا بدرگاه فريدون رسيدند. بدو خبر دادند كه مردمي خروشان و پر كينه از راه ميرسند و كاوه آهنگر با چرم پاره اي كه بر سر نيزه كرده از پيش ميايد. فريدون درفش چرمين را بفال نيك گرفت. بميان ايشان رفت و بگفتار ستمديدگان . گوش داد. نخست فرمان داد تا چرم پاره كاوه را با پرنيان و زر و گوهر آراستند و آنرا «درفش كاوياني» خواندند. آنگاه كلاه كياني بسر گذاشت و كمر برميان بست و سلاح جنگ پوشيد و نزد مادر خود فرانك آمد كه « مادر، روز كين خواهي فرا رسيده. من بكارزار ميروم تا بياري يزدان پاك كاخ ستم ضحاك را ويرن كنم. تو با خدا باش و بيم بدل راه مده.» چشمان فرانك پر آب شد. فرزند را به يزدان سپرد و روانه پيكار ساخت.
گرز گاو سر فريدون دو بردار داشت كه ازو بزرگتر بودند. چون آماده نبرد شد نخست نزد برادران رفت و گفت « برادران ، روز سرفرازي ما و پستي ضحاك ماردوش فرا رسيده. در جهان سرانجام نيكي پيروز خواهد شد. تاج و تخت كياني از آن ماست و به ما باز خواهد گشت. من اكنون به نبرد ضحاك ميروم. شما آهنگران و پولاد گران آزموده را حاضر كنيد تا گرزي براي من بسازند.» برادران ببازار آهنگران رفتند و بهترين استادان را نزد فريدون آوردند. فريدون پرگار برداشت و صورت گرزي كه سر آن مانند سر گاوميش بود بر زمين كشيد و آهنگران بساختن گرز مشغول شدند. چون گرز گاو سر آماده شد فريدون آنرا به دست گرفت و بر اسبي كوه پيكر نشست و به سرداري سپاهي كه از ايرانيان فراهم شده بود و دم بدم افزوده ميشد روي به جانب كاخ ضحاك نهاد.

فرستاده ايزدي با دلي پر كين و رزمجو در پيش سپاه مي تاخت و منزل به منزل مي آمد تا شامگاه شد. آنگاه سپاه، بنه افگند و فريدون فرود آمد. در تيرگي شب جواني خوب روي پري وار نزد او خراميد و با او سخن گفت و راه گشودن طلسم هاي ضحاك و باز كردن بند ها را به وي آموخت . فريدون دانست كه آن فرستاده ايزدي است و بخت باوي يار است. شادان شد و چون خورشيد بر آمد روي بجانب ضحاك گذاشت. چون به كنار اروند رود رسيد به رودبانان پيغام داد تا زورق و كشتي بياورند و سپاه او را از آب بگذرانند. رئيس رودبانان عذر آورد كه بي اجازه ضحاك نمي تواند فرمان بپذيرد . فريدون خشمگين شد و بر اسب نشست و بي پروا بر آب زد. سرداران و سپاهان وي نيز چنين كردند. رودبانان پراكنده شدند و به اندك زماني فريدون با سپاه خود از رود گذشت و بخشكي رسيد و بجانب شهر تاخت.

گشودن کاخ ضحاک :

چون به يك ميلي شهر رسيد كاخي ديد بلند و آراسته كه سر بر آسمان داشت و چون نوعروسي زيبا بود. دانست كه كاخ ضحاك ستمگرست. گرز گاو سر را بدست گرفت و پا در كاخ گذاشت. ضحاك خود در شهر نبود. نگهبانان كاخ نره ديوان پيش آمدند . فريدون گرز را بر سر آنها كوفت و آنان را از پاي در آورد . همچنان پيش مي رفت و ياران ضحاك را بر خاك ميانداخت تا به بارگاه رسيد. تخت ضحاك آنجا بود. تخت را به دست آورد و بر آن نشست. سپاهان فريدون نيز در كاخ ضحاك جا گرفتند. آنگاه فريدون به شبستان ضحاك كه دختران خوب روي در آن گرفتار بودند در آمد و شهر نواز و ارنواز دختران جمشيد را كه از ترس هلاك رام ضحاك شده بودند بيرون آورد. دختران جمشيد شادي كردند و اشك بر رخسار افشاندند و گفتند « ما سالها در پنجه ضحاك ديو خو اسير بوديم و از ماران او رنج مي برديم . اكنون يزدان را سپاس كه به دست تو آزاد شديم.»
فريدون به تخت نشست و شهر نواز و ارنواز را بر راست و چپ خود نشاند و نويد داد كه بزودي پي ضحاك را از خاك ايران خواهد بريد.
گزارش كند رو به ضحاك
كليد گنجهاي ضحاك بدست مردي بود بنام « كندرو» كه با آنكه بيدادگري را چندان دوست نمي داشت نسبت بضحاك بسيار وفادار بود. كاخ ضحاك نيز بدست وي سپرده بود. چون به كاخ در آمد ديد جواني نيرومند و سرو بالا بر تخت ضحاك نشسته و گرزي گاو سر بدست دارد و شهرنواز و ارنواز را نيز بر دو طرف خود نشانده و بشادي و رامش مشغول است. كندرو آرام پيش رفت و نماز برد و فريدون را ثنا گفت و ستايش كرد. فريدون او را پيش خواند و فرمان داد تا بزمي بسازد و خواننده و نوازنده بخواند و خواني رنگين فراهم كند. كندرو فرمان برد و هر چه فريدون دستور داده بود فراهم كرد. اما چون بامداد شد پنهان بر اسب نشست و تازان به نزد ضحاك رفت و گفت «اي شاه، پيداست كه به تخت از تو روي پيچيده. سه جوان دلاور از كشور ايران با سپاه فراوان بكاخ تو روي آوردند. از آن سه آنكه كوچكتر است گرزي گران چون پاره اي كوخ بدست دارد و خورشيد وار مي درخشد و اوست كه همه جا پاي پيش مي نهد و سروري دارد. بكاخ تو در آمد و بر تخت نشست و همه كسان و پيروان تو فرماندار او شدند.»
ضحاك برگشتن بخت را باور نداشت. گفت « نگران مباش شايد اينان به مهماني آمدند. از آمدن آنان شاد بايد بود.» كندرو گفت « شاها، اين چگونه مهماني است كه با گرز گاو به مهماني ميايد و آن را بر سر نگهبانان قصر مي كوبد و بر تخت تو مينشيند و آئين تو را زير پا مي گذارد؟»
ضحاك گفت « غمگين مباش، گستاخي ميهمان را مي توان به فال نيك گرفت.» كندرو فرياد برآورد كه « اي شاه اگر اين دلاور مهمان است با شبستان تو چه كار دارد؟ اين چگونه مهماني است كه زنان تو شهرنواز و ارنواز را از شبستان تو بيرون كشيده و با آنان راز مي گويد و مهر مي ورزد؟»
ضحاك چون اين سخن بشنيد چون گرگ بر آشفت و درخشم رفت و بر كندرو غضب كرد و زبان بدشنام گشود. سپس سراسيمه بر اسب نشست و با سپاهي گران از بيراهه روي به جانب فريدون گذاشت.

نبرد ضحاک و فریدون :

چون ضحاك با سپاه خود به شهر رسيد ديد همه مردم شهر از پير و جوان بر او شوريده و فريدون را به سالاري پذيرفته اند . مردمان چون از رسيدن سپاه ضحاك آگاه شدند يكباره بر آن تاختند. سپاهيان فريدون نيز به ياري آمدند. از بام و ديوار سنگ و خشت چون تگرگ بر سر سپاه ضحاك مي ريخت. هنگامه جنگ چنان گرم شد كه از گرد كارزار آسمان تيره گرديد و كوه به ستوه آمد. ضحاك بر خود مي پيچيد و بر رشك حسد خون مي خورد. وقتي دانست از سپاهش كاري ساخته نيست از لشكر جداشد و پنهان به كاخ خود كه به دست فريدون افتاده بود در آمد. ديد فريدون به جاي وي فرمان مي دهد و زر و گوهر مي بخشد و ارنواز و شهر نواز نيز به خدمت او در آمده اند.
آتش رشكش تيز تر شد . خنجري آبگون از كمر بر كشيد و به جانب دختران جمشيد شتافت تا آنا را هلاك كند. فريدون بيدار بود. چون باد فراز آمد و گرز گاو سر را بر افروخت و سخت بر سر ضحاك كوفت. ترك ضحاك از آن ضربت سهمگين خردشد و ستمگر و ناتوان بر خاك افتاد. فريدون خواست به ضربه ديگر او را نابود سازد كه باز پيك ايزدي ظاهر شد و به فريدون گفت « او را مكش، او را در بند كن و در كوه دماوند زنداني ساز . زمان كشتن وي هنوز نرسيده.»

ضحاک در بند :

پس فريدون بندي از چرم شير فراهم كرد و دست و پاي ضحاك را سخت به بند پيچيد و او را خوار و زار بر پشت اسبي انداخت و بجانب كوه دماوند برد. در آنجا غاري ژرف بود. فرمود تا ميخهاي كلان حاضر كردند وضحاك بيداد گر را در غار زنداني ساخت و بند او را بر سنگ كوفت تا جهان از وجود ناپاكش آسوده باشد. آنگاه فريدون بزرگان و آزادگان را گرد كرد و گفت « ضحاك ستم پيشه سالها جور كرد و مردم اين ديار را بخاك و خون كشيد و از آئين يزدان و رسم داد ونيكي ياد نكرد. يزدان پاك مرا برانگيخت كه روي زمين را از آفت ستم او پاك كنم. خدا را سپاس كه توفيق يافتم و بر ستمگر چيره شدم. از من جز نيكي و راستي و آئين يزدان پرستي نخواهيد ديد. اكنون همه كردگار را سپاس گوئيد و سلاح جنگ را به يكسو گذاريد . به سر خان و مان خود رويد و آرام و آسوده باشيد.»
مردمان شاد شدند و فرمان بردند. فريدون بر تخت شاهي نشست و بداد و دهش پرداخت. رسم بيداد بر افتاد و جهان آرام گرفت.

به تخت نشستن فریدون :

فريدون نخستين روز مهر ماه بتخت نشست و تاج كياني بسر گذاشت. مردم به شاهنشاهي او دل آسوده گشتند و شادي كردند و آتش افروختند و باده نوشيدند و جشن به پا كردند و آنروز را عيد خواندند و اين عيد ساليان دراز در ميان ايرانيان بنام«جشن مهر گان» پايدار ماند. فرانك، مادر فريدون، هنوز از بتخت نشستن فرزندش آگاه نبود. چون آگاه شد خداوند را نيايش كرد و سرو تن را شست و به پيشگاه فريدون آمد و سر بر آستان گذاشت و خداوند را سپاس گفت و شادماني كرد و آنگاه بچاره نيازمندان پرداخت. درويشان و تهيدستان را در نهان مال و خواسته داد و تا هفت روز بخشش مي كرد، چنانكه تهيدستي نماند آنگاه ساز بزم كرد و خواني آراسته انداخت و بزرگان و فرزانگان را بسپاس بر افتادن ضحاك مهمان كرد. سپس گنج هائي را كه تا آن زمان پنهان داشته بود بگشود و جامه و گوهر و زين افزار و سلاح و كلاه و كمر بسيار با خواسته فراوان بفرزند تاجدارش ارمغان كرد. گردن فرازان و بزرگان لشكر فريدون و فرانك را ستايش كردند و سپاس گفتند و زر و گوهر را بهم آميختند و برتخت شاهنشاه فرو ريختند و آفرين يزدان را بر آن تاج و تخت رنگين خواستار شدند و براي پادشاه برومندي و جاوداني خواستند. فريدون چون پادشاهيش استوار شد به گرد جهان بر آمد تا در آباداني زمين بكوشد و دست بدي و زشتي را كوتاه كند . فريدون پانصد سال زيست . در روزگار وي جهان، خرم و آباد و آراسته شد و ويرانيهاي ضحاك ناپديد گرديد.

فرزندان فریدون :

فريدون در پنجاه سال نخستين زندگي سه فرزند يافت:
ببالا چون سرو و برخ چون بهار بهر چيز ماننده شهريار چيزي نگذشت كه پسران فريدون باليدند و جوان شدند.فريدون بر آنها نظر كرد ، هر سه را برومند و دلير و در خور تاج و تخت ديد . در انديشه پيوند آنان افتاد. فريدون دستوري آزموده و خردمند بنام جندل داشت . وي را پيش خواند و انديشه خود را با وي در ميان گذاشت و گفت پسران من بزرگ شده اند و هنگام پيوند ايشان است. بايد دختراني در خور ايشان جست. تو كه خردمند و فرزانه اي جستجو كن مگر سه خواهر از يك پدر و مادر كه نيك چهره و فرخ نژاد باشند بيابي. جندل چند تن از ياران نيكخواه خود را برداشت و سير و سفر آغاز كرد و از هر كس جويا مي شد تا آنكه به يمن رسيد و وصف دختران پادشاه يمن را شنيد. خوب جستجو كرد و دانست كه سزاوار پسران فريدون اين دختران اند.

پادشاهی فریدون

 

 

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: شنبه 14 فروردين 1395 ساعت: 1:13 منتشر شده است

برچسب ها : ,
نظرات()

داستان کاوه آهنگر

بازدید: 382
دسته بندی: مطالب مفید,ادبی,,
 
 
31 مرداد 91 - 08:56
داستان كاوه آهنگر چیست؟
- این سوال منقضی شده است. و بهترین جواب توسط رای کاربران انتخاب شده است.
 
 
بهترین پاسخ
 
سیما  , memol6521
91/6/2 (11:02)
ماجرای ضحاک ماردوش از شنیدنی ترین داستان های شاهنامه اثر حکیم ابوالقاسم فردوسی این شاعر آزاده ایرانی است که در آن به کاوه آهنگر اشاره میشود:
مرداس از فرمانروایان قدرتمند عربی بود که پسری بدگوهر و بدذات به نام ضحاک داشت.ضحاک با همفکری شیطان که در لباس پیرمردی خیرخواه بر او آشکار میشود،پر انگیزه به کشتن پدر و رسیدن به قدرت و فرمانروایی میشود و پدرش را در حال نیایش از پای در می آورد.ضحاک بر تخت شاهی نشست میکند و به مدت هزار سال حکمرانی میکند.از جای بوسه ای که شیطان بر شانه های ضحاک میزند دو مار میرویند.ضحاک درمانده و به دنبال پزشک بود که این بار شیطان در لباس پزشک برای تیمار وی آشکار شد و به او میگوید که باید هر روز مغز دو جوان را برای آن دو مار پخت کنند و به آنان بخورانند.دژخیمان ضحاک برای زنده نگهداشتن ماران ضحاک روزانه دو جوان از پارسیان را بر می گزیدند و می کشتند.این کشتار بر پارسیان گران افتاد و دو دلیرمرد یکی ارمایل و دیگری گرمایل به چاره اندیشی برآمدند.بعد از راهیابی به دربار ضحاک به خوالیگری پرداختند.چون دژخیمان دو جوان به نزد ایشان می آوردند یکی را رهایی میدادند و به او بز و میش میدادند تا راه دشت و کوه را پی گیرند و دوباره به دست دژخیمان ضحاک نیفتند.به گفته فردوسی کردهای امروز از تخمه و نژاد همان جوانان نجات یافته از دست دژخیمان ضحاک به دست دو خوالیگر پارسی هستند.
شبی ضحاک که در کنار ارنواز یکی از دختران جمشید- پادشاه ایران زمین خوابیده بود که خوابی آشفته وی را با نعره ای از خواب پرانید.در خواب دید که سه مرد جنگی به وی حمله بردند و او را کت بسته در مقابل مردم به سوی دماوند میراندند.اخترشناسان و موبدان به او گفتند که تاج و تخت او دیر نخواهد پایید.چون فریدون بالغ شود و به مردی برسد با گرز پولادین و گاونشانش که نشان خاندان اشفیان است بر سر تو خواهد کوبید و تو را به خواری خواهد بست و بر تخت تو خواهد نشست.
آبتین پدر فریدون در هنگام گریز به دست دژخیمان ضحاک کشته میشود و فرانک مادر فریدون وی را به نگهبان مرغزاری میسپارد و از او میخواهد که فریدون را تیمار کند.فریدمن بعد از 16 سال سراغ مادرش را می گیرد و از البرز کوه نزد فرانک می آید تا از او در مورد خودش سؤال کند.ضحاک همچنین از فریدون هراسان بود و از هراس وی شب و روز نداشت.
سرانجام ضحاک برای مشروعیت بخشیدن به حکومت اهریمنی خویش بزرگان و مهتران را فرا خواند و از آنان خواست که بر نوشته ای گواهی دهند که ضحاک جز نیکی و داد نخواسته و نجسته است.در میان جمعیت کاوه آهنگر به ضحاک می خروشد که من کاوه دادخواه،آهنگری بی آزار هستم که تو را نیکخواه و دادگر نمی دانم.مغز فرزندان من خوراک ماران تو شده اند و اکنون هم یکی از فرزندان من نزد تو گرفتار است.ضحاک دستور می دهد که فرزند وی را آزاد کنند و به وی باز گردانند.پس از آنکه کاوه از مجلس خارج شد مردم به دور وی گرد آمدند.کاوه پیشبند چرمی آهنگری خود را بر سر نیزه می کند (این نیزه در فرهنگ فارسی به درفش کاویانی نامدار است).کاوه از مردم میخواهد که از فریدون پیروی کنند و بر علیه ضحاک بشورند.
فریدون چون روزگار را بر ضحاک آشفته می بیند کلاه کیانی بر سر می کند و به نزد مادرمی آید به او میگوید که به سوی میدان خواهد رفت و از مادر میخواهد که برایش نیایش کند.
در خرداد روز«روز ششم ماه» فریدون با سپاهیان به جنگ ضحاکیان میرود.ضحاک را دست بسته و خوار به لاریجان و سپس البرز کوه میبرد و در غاری که بن آن ناپیدا بود می آویزد.روز پیروزی فریدون بر ضحاک روزیست که جشن مهرگان در آن روز برگزار میشود؛جشنی که در آن سپیدی بر سیاهی و جهل پیروز میشود.
 
  • .100%
 

دیگر پاسخ ها

1.    91/6/3 (22:22)
داستان افتادن پادشاهی ایران در دست ضحاک ماردوش غذای مارها مغز سر انسان چنتا بچهای کاوه کشته میشند برای خوراک مار ها قیام کاوه و به بند کشیدن ضحاک در این داستان کاوه چرم اهنگری خود را بر سر نیزه کرد که بعد ها به عنوان درفش کاویان پرچم ایران شد کلا اینداستان اولین قیام مردمی ایران بر ضد ظلم و ستم یک پادشاه است
 
 
 
2.    91/6/13 (18:41)
حمیده احمدیان راد ضحاك پادشاه تازی انسانی ناپاك بود. او برای این كه دو ماری كه بر شانه اش روییده بودند را سیر نگهدارد، هر روز مغز دو انسان را به آنها می داد. او  شبی در خواب دید كه پسر جوانی با گرز بر سر او می كوبد. یك پیشگو به او گفت این پسر فریدون نام دارد. ضحاك هرچه به دنبال فریدون گشت او را پیدا نكرد. بنابراین به راه حلی فكر كرد. راه حلش این بود كه گواهی ای بنویسد و همه بزرگان آن را امضا كنند. براساس این گواهی ضحاك به جز نیكی كاری نكرده است و حرفی جز به راستی نزده است. همه بزرگان به ناچار این گواهی را امضا کردند. اما ناگهان صدای داد و فریاد كسی از بیرون به گوش رسید. وی کاوه آهنگر نام داشت که درفش کاویانی او در تاریخ مشهور است. ضحاك دستور داد كسی كه داد و فریاد می كرد را به داخل بیاورند. وقتی آن مرد به داخل كاخ آمد،‌ دو دستش را بر سرش كوبید و فریاد زد:"منم كاوه كه عدالت می خواهم. اگر تو عادلی به فرزند من رحم كن. من 18 پسر داشتم که تنها یکی از آنها باقی مانده است. مغز آخرین پسر من هم قرار است غذای ماران تو شود. من یک آهنگر بی آزارم. جوانی من به پایان رسیده و اگر این پسرم را بکشی فرزندی هم برایم باقی نمی ماند. اگر تو پادشاه هفت کشوری چرا رنج و سختیش را ما باید بکشیم. ای پادشاه ستم هم اندازه ای دارد. چرا ماران دوش تو باید از مغز سر فرزند من غذا داده شوند؟" ضحاك كه تا به حال چنین حرف هایی نشنیده بود تعجب کرد و دستور داد فرزند کاوه را به او بازگردانند. بعد از کاوه خواست که گواهی را امضا کند. كاوه نوشته را خواند و بدون این که بترسد فریاد زد:"همه تان دارید به سوی جهنم می روید که به گفته های ضحاک گوش می دهید. من این گواهی را امضا نمی کنم". بعد در حالی که از خشم می لرزید با فرزندش از کاخ بیرون رفت.  وقتی او رفت بزرگان به ضحاک گفتند:"چرا مقابل کاوه سرخ شدی و اجازه دادی پیمان را پاره کند و از فرمان تو سرپیچی کند؟" ضحاک گفت:"وقتی او به داخل آمد و دستانش را بر سرش زد من شگفت زده شدم. حالا نمی دانم از این ببعد چه پیش می آید که راز جهان را نمی دانم". وقتی کاوه از کاخ بیرون رفت، شروع به فریاد زدن کرد و دنیا را به عدالت فرا خواند. بعد چرمی را که آهنگران می پوشند بر سر نیزه کرد و با همان نیزه خروشان رفت و فریاد زد:"چه کسی می آید که فریدون را پیدا کنیم و به او بگوییم که پادشاه ما شیطان است". به اندازه یک سپاه آدم دور او جمع شد. خود کاوه فهمید که که فریدون کجاست. رفتند و فریدون را پیدا کردند. فریدون وقتی چرم را بالای نیزه دید آن را به فال نیک گرفت و آن را با جواهر و طلا و دیبای روم آراست به طوری که رنگ های سرخ و زرد و بنفش گرفت و آن را "درفش کاویانی" نامید. از آن ببعد هم هر کسی که تاج پادشاهی را بر سر می گذاشت، به آن چرم بی بهای آهنگری جواهرات جدیدی اضافه می کرد. به این ترتیب درفش کاویان مثل خورشیدی در شب های تیره می درخشید و همه از آن امید می گرفتند. به هرحال فریدون چون وضع را به این گونه دید فهمید که کار ضحاک تمام است و با سپاهش برای جنگ با ضحاک به سرزمین تازیان رفت. فریدون کاوه آهنگر را فرمانده سپاه کرد و درفش کاویانی افراشته شد تا سپاه فریدون ضحاک را شکست دادند و او را مجازات سختی کردند.
کاوه یکی از خاندان‌های معروف پهلوانی دوره ی اساطیری ایران است. در آن زمان پادشاهی ستمگر به نام ضحاک فرمانروایی می‌کرد که دو پاره گوشت به شکل مار از روی دوش‌های او سر برآورده بود. ضحاک آن‌ها را نشانهٔ ساحری خود می‌دانست و مردم را به هراس می‌انداخت.
چون ۸۰۰ سال از پادشاهی او گذشت، آن گوشت پاره‌ها ریش گشت و درد گرفت و بی قرار شد. مردی شیطان صفت به او می‌گوید مغز مردان جوان علاج درد است و به دستور او هر روز دو جوان را می‌کشتند و مغز سر آن‌ها را روی زخم‌ها می‌گذاشتند. با این حال همهٔ مردم از او به ستوه آمدند. در این زمان در اصفهان مردی به نام کاوه که آهنگر بود در روستایی زندگی می‌کرد. این مرد روستایی دو پسر داشت که هر دو به جوانی رسیده بودند. کارگزار ضحاک هر دوی آن‌ها را در یک روز دستگیر کرد و نزد ضحاک برد. ضحاک دستور به کشتن آن دو داد. چون کاوه از دستور ضحاک آگاهی یافت به شهر آمد و بخروشید، کمک خواست و آن پوست را که آهنگران بر پیش می‌بندند بر سر چوبی مانند بیرقی کرد و فریاد آغاز کرد. از آن بیرق به نام درفش کاویانی یاد می‌شود.
مردم چون از ضحاک به ستوه آمده بودند گرد کاوه جمع شدند و بسیاری از مردم به کمک او شتافتند.
کاوه در اصفهان کارگزار ضحاک را کشت و شهر را گرفت و به پادشاهی نشست و زر و سیم خزانه را به مردم بخشید و سلاح تهیه کرد.
سپس به اهواز رفته، عامل آن جا را بکشت و کسی جای او نشاند. از هر شهری مردمی بسیار گرد او آمدند که همه دل پر از کینه ی ضحاک داشتند. در آن زمان ضحاک در دماوند بود و طبرستان؛ و چون از این کار آگاه شد سپاه بسیاری به جنگ کاوه فرستاد که آن‌ها کشته یا فراری شدند. در آن هنگام فریدون در پی فرصتی مناسب برای قیام علیه ضحاک بود و ضحاک او را دنبال می‌کرد. فریدون که به طبرستان رسید در آن جا پنهان شد و وقتی شنید کاوه به ری رسیده‌است، پنهانی خود را به ری رسانید و او را آگاهی داد که از فرزندان جمشید است.
در آن هنگام کاوه فریدون را امیر سپاه کرد و خود سپهسالار شد. چون سپاهیان ضحاک و فریدون به هم رسیدند و جنگ شروع شد، سپاه ضحاک شکست خورد. ضحاک گرفتار فریدون شد و او را در کوه دماوند زندانی کرد، و ایرانیان از شر او آسوده شدند.
به روایت فردوسی از کاوه دو پسر باز می‌ماند: یکی قارن و دیگری قباد.
قارن سپهسالار منوچهر و نوذر بود و از پهلوانان بزرگ شمرده می‌شد.
کمی از روایت شاهنامه [ویرایش]
حکیم ابوالقاسم فردوسی برخاستن کاوهٔ اهنگر و برپا داشتن درفش کاویانی و پیدایش درفش کاویان و پیروزی درفش را چنین به نظم کشیده‌است:

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه

همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی دادخواند

از آن چرم کاهنگران پشت پای
ببندند هنگام زخم درای

همی کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد

خروشان همی رفت نیزه به دست
که‌ای نامداران یزدان پرست

کسی کو هوای فریدون کند
سر از بند ضحاک بیرون کند

بپویید کاین مهتر اهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است

به پیش فریدون فرخ شویم
به جان و تن و چیز یک رخ شویم

همی رفت پیش اندرون مرد گرد
سپاهی برو انجمن شد نه خرد

ندانست خود کافریدون کجاست
سر اندر کشید و همی رفت راست

بیامد به درگاه سالار نو
بدیدندش از دور برخاست غو

چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افکند پی

بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر برو پیکر و زر بوم

بزد بر سر خویش چون کرد ماه
یکی فال فرخ پی افکنده شاه

فروهشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش

از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی به سر بر نهادی کلاه

برآن بی بها چرم آهنگران
برآویختی نوبنو گوهران

ز دیبای پرمایه و گوهران
بر آنگونه گشت اخیر کاویان

که اندر سر نیزه خورشید بود
جهان را ازو دل پر امید بود
می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: شنبه 14 فروردين 1395 ساعت: 1:11 منتشر شده است

برچسب ها : ,,,
نظرات()

نام روزهای ماه و هفته در ایران باستان( برگرفته از سایت دانشنامه ویکی پدیا)

بازدید: 390
دسته بندی: مطالب مفید,ادبی,,

فهرست نام روزهای ماه

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
 
 

در حوزهٔ تمدن ایرانی، هر ماه دارای سی روز بود که با اضافه کردن پنج روز در آخر سال(خمسه مسترقه یا پنجه دزدیده)، سال به ۳۶۵ روز می‌رسید. و اکنون نام این روزها:

۱. اورمزد ۲. بهمن ۳. اردیبهشت ۴. شهریور ۵. سپندارمذ
۶. خرداد ۷. امرداد ۸. دی باذر ۹. آذر ۱۰. آبان
۱۱. خور ۱۲. ماه ۱۳. تیر ۱۴. گوش (ایزد) ۱۵. دی به مهر
۱۶. مهر ۱۷. سروش ۱۸. رشن ۱۹. فروردین ۲۰. بهرام
۲۱. رام ۲۲. باد ۲۳. دی به دین ۲۴. دین ۲۵. ارد
۲۶. اشتاد ۲۷. آسمان ۲۸. زامیاد ۲۹. مهراسفند ۳۰. انیران

البته روزهای پنجه دزدیده نیز نامی دارند که از نام گاتاهای زرتشت گرفته شده:

۱. اهنود ۲. اشتود ۳. سپنتمد ۴. وهوخشتر ۵. وهشتواش

 

ترتیبنام روز به اوستایینام رایجمعنی
۱ اهورامزداه هرمزد نام خداوند
۲ وُهومَنَه بهمن منش نیک
۳ آشه‌وَهیشتَه اردیبهشت بهترین راستی
۴ خششرهَ‌وَئیریَه شهریور شهریاری والا
۵ سپنتا آرمیتی سپندارمذ فروتنی، عشق و گسترش
۶ هَئوروَتات خرداد کمال ایزدی
۷ اَمرتات امرداد بی‌مرگی و نامیرایی
۸ آفریدگار دی به آذر آفریدگار
۹ آتَر آذر آتش
۱۰ آپُوُ آبان آب
۱۱ خَورخشِیُتَه خور آفتاب و خورشید
۱۲ ماه ماه ماه
۱۳ تیشنریه تیر ستارهٔ تیر و ایزد باران
۱۴ گو ایزد گوش جهان، هستی و زندگی
۱۵ آفریدگار دی به مهر آفریدگار
۱۶ میثره مهر نگهداشتن پیمان
۱۷ سرَوشَه سروش وخش ایزدی (الهام و وحی)
۱۸ رشنو رَشن دادگری
۱۹ فروَشی‌ها فروردین فروهر و روان رفتگان
۲۰ وِرثرغَنَه بهرام پیروزی
۲۱ رامَن رام رامش و آشتی (صلح)
۲۲ واتَه باد باد
۲۳ آفریدگار دی به دین آفریدگار
۲۴ دینا دین وجدان بینش درونی
۲۵ اَشی ارد خوشبختی دارائی
۲۶ اَرشتات اشتاد راستی
۲۷ اَسمَن آسمان آسمان
۲۸ زَم زامیاد زمین
۲۹ مَنثره سپنته مهراسپند گفتار نیک
۳۰ اَنغَرا رَرُچاه انیران یا انارام روشنایی بی‌پایان

[۱]

پانویس[ویرایش]

  1. پرش به بالا گاه‌شماری و جشن‌های ایران باستان، ص ۸۱ تا ۸۵
می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: چهار شنبه 26 اسفند 1394 ساعت: 1:34 منتشر شده است

برچسب ها : ,,,
نظرات()

ليست صفحات

تعداد صفحات : 1
صفحه قبل 1 صفحه بعد

ورود کاربران

نام کاربری
رمز عبور

» رمز عبور را فراموش کردم ؟

تبلیغات

متن

چت باکس


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

پشتيباني آنلاين

پشتيباني آنلاين

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب کل مطالب : 176
کل نظرات کل نظرات : 0
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا تعداد اعضا : 5

آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز بازدید امروز : 134
بازدید دیروز بازدید دیروز : 137
ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 13
ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 14
آي پي امروز آي پي امروز : 45
آي پي ديروز آي پي ديروز : 46
بازدید هفته بازدید هفته : 386
بازدید ماه بازدید ماه : 602
بازدید سال بازدید سال : 6791
بازدید کلی بازدید کلی : 108848

اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی آی پی : 13.58.73.22
مرورگر مرورگر :
سیستم عامل سیستم عامل :
تاریخ امروز امروز :

درباره ما

به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان آموزش زبان انگلیسی و آدرس prospect123.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



خرید فایل های قابل دانلود